کد مطلب:140360 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:112

شهادت سردار دست چپ حبیب بن مظاهر اسدی
پس از فرمایشات امام علیه السلام و سكوت پسر سعد حرامزاده از میان جمع حصین


بن نمیر ناپاك فریاد كرد:

یا حسین صل، فان صلوتك لا تقبل یعنی نماز كن ولی نماز تو مقبول درگاه اله نیست.

اصحاب امام علیه السلام از شنیدن این كلام قرار و آرامش خود را از دست دادند مخصوصا جناب حبیب بن مظاهر اسدی كه در جنب امام علیه السلام ایستاده بود و وقتی این كلام شوم را از آن شوم بخت استماع فرمود فریاد زد: ویلك لا تقبل صلوة الحسین علیه السلام و تقبل صلوتك یابن الحماره، وای بر تو نماز حضرت امام حسین علیه السلام قبول نمی شود ولی نماز تو كره خر قبول می شود!!!

شعر



نماز پسر دختر مصطفی

نگردد به پاكی قبول خدا



نماز تو ای كره ماده خر

قبول خدا گشت ای سگ پدر



حصین بن نمیر از كلام حبیب در غضب شد زیرا كه نام مادر ناپاكش را در میان لشگر به اسم (ماده خر) برد آن نااصل همچون خوك خشم آلود رو بسوی حبیب آورد گفت بگیر از دست من و این شعر را خواند:



دونك ضرب السیف یا حبیب

و افاك لیث بطل نجیب



فی كفه مهند قضیب

كانه من لمعة حلیب



نگر شیر از بهر جنگ آمده

به كف هندی نیل رنگ آمده



برون آی تا رأی جنگ آوریم

شتابی بجای درنگ آوریم



حبیب با امام علیه السلام وداع كرد و عرض نمود:

ای مولای من امید دارم كه نمازم را در بهشت اداء كنم و در آنجا سلام شما را به جد و پدر و برادر شما برسانم.

مرحوم مجلسی در بحار شهادت حبیب را بعد از اداء نماز ظهر ذكر فرموده ولی ابومخنف و ابن شهرآشوب و دیگران نوشته اند كه حبیب نماز ظهر را با


امام علیه السلام نخواند زیرا باو مجال و فرصت خواندن نماز را ندادند.

باری جناب حبیب حمله كرد به حصین بن نمیر و شمشیرش را حواله فرق او نمود آن نااصل از ترس جان عنان اسب خود را كشید، سر در عقب برد در آن حال شمشیر فرود آمد بر خیشوم اسب آن ناپاك، دماغ حیوان بریده شد اسب پهلو تهی كرد و راكب نانجیب خود را از پشت زین بر زمین انداخت حبیب دلاور بر سرش تاخت و خواست سر نحسش را جدا كند كه طائفه حصین تاختند آن مردود كافر را از چنگ حبیب ربودند، حبیب برخاست و این رجز را خواند:



انا حبیب و ابی مظهر

و فارس الهیجاء لیث قسور



انتم اعد عدة و اكثر

و نحن اوفی منكم و اصبر



و نحن اولی حجة و اظهر

حقا و اتقی منكم و اعذر



من اینك حبیبم، مظاهر پدر

سوار عرب مرد فرخاشخر



شما گر چه انبوه و ما اندكیم

فزون ما به صبر از شما بی شكیم



به دریا و نیزار و صحرا و سنگ

نهنگیم و ببریم و شیر و پلنگ



بگفت این و برزد به شمشیر دست

سر افكند و تن خست و بازو شكست



به روایت ابومخنف آن یل ارجمند در یك حمله سی و پنج نفر را به خاك هلاكت افكند و به روایت محمد بن ابیطالب شصت و دو تن از آن كفار و فساق را


روانه جهنم نمود.

باری آن شیر بیشه شجاعت تا جان در تن و رمق در بدن داشت كوشید و در دفاع از حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام و اهل بیتش آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد.

ارباب مقاتل نوشته اند جناب حبیب كارزار سختی كرد و بسیار از آن نامردان و روباه صفتان را كشت تا آنكه زخم فراوان از شمشیر و تیر و نیزه بر بدنش رسید و خون بسیاری از او جاری شد و بدین وسیله قوت و توانائی خود را از دست داد در چنین فرصتی نامردی از قبیله بنی تمیم به نام بدیل بن صریم بر آن بزرگوار حمله كرد و شمشیری بر سر مباركش زد و ناپاكی دیگر از همین قبیله نیزه ای خارا شكاف بر پیكر مطهرش زد و بدین وسیله او را از خانه زین بر زمین افكند، حبیب خواست تا برخیزد كه حصین بن نمیر نامرد كه همچون زنان و یا اطفال از صحنه نبرد گریخته بود وقت را غنیمت شمرد و شمشیری در آن حال بر سرش زد كه از كار افتاد پس آن مرد تمیمی كه به حبیب نیزه زده بود از اسب فرود آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد.

حصین گفت كه من شریك توام در قتل او سر را به من بده تا به گردن اسب خود آویزم و جولان دهم تا مردم بدانند من در قتل او شركت كرده ام آنگاه بگیر و آن را ببر نزد عبیدالله بن زیاد برای اخذ جایزه پس سر حبیب را گرفت و بگردن اسب خویش آویخت و در لشگر جولانی داد و سپس به او رد كرد.

چون لشگر به كوفه برگشتند آن شخص تمیمی سر حبیب را به گردن اسب خویش آویخته رو به قصر ابن زیاد نهاده بود كه قاسم پسر حبیب در آن روز غلامی مراهق بود سر پدر را دید دنبال آن سوار را گرفت و از او مفارقت نمی نمود هرگاه آن مرد داخل قصر دارالاماره می شد او نیز داخل می گشت و هرگاه بیرون می آمد وی نیز بیرون می آمد، آن مرد زود از این كار به شك افتاده گفت چه شد تو


را ای پسر كه عقب مرا گرفته ای و از من جدا نمی شوی؟

گفت: چیزی نیست.

گفت: بی جهت نیست، مرا خبر بده.

قاسم گفت: این سری كه با توست، سر پدر من است آیا بمن می دهی تا او را دفن كنم؟

آن مرد گفت: ای پسر امیر راضی نمی شود كه او دفن گردد من هم می خواهم جائزه نیكی بجهت قتل او از امیر بگیرم.

قاسم گفت: ولی خدا جزا بتو نخواهد داد مگر بدترین جزاها، به خدا سوگند كشتی او را در حالی كه بهتر از تو بود، این بگفت و گریست و پیوسته در صدد انتقام بود تا زمان مصعب بن زبیر كه قاتل پدر خود را كشت.